نویسنده: آلن هارت




 

باید آنچه را درباره غیرقابل تغییر بودن « طبیعت بشر»‌ یاد گرفته ایم، فراموش كنیم

برای بسیاری از خوانندگان « عصر اندیشه » در این روزها این سؤال مطرح است كه نیروی محرك سیاسی خارجی غرب چیست ؟ پاسخ من به این سؤال شامل تركیبی از جواب های مختلف است. در وهله اول می توان به نوعی « خودرایی » و « خیره سری » اشاره كرد كه نزدیك به یك قرن پیش به زیبایی توسط «‌ اوسوالد اسپنگلر » فیلسوف و مورخ آلمانی توصیف شده است. مورد بعدی « خودكامگی ملی » است كه به دلیل كوتاه مدت بودنش به سرطان می ماند. نكته بعدی « لابی های قدرتمند »، میزان نسبتاً زیادی «‌ دورویی » و « جهل » است. مضاف بر این موارد، نیاز به فروش « اسلحه » ‌و « مهمات » برای حفظ ثروت و ایجاد فرصت های شغلی است.

فتح غرب به دست اسلام

« زوال غرب » كتاب فوق العاده اسپنگلر، اولین بار در تابستان 1918 چاپ شد. كتاب در واقع مخالفتی بود با اروپا - محوری تاریخ. اسپنگلر در صفحه 17 مقدمه خود به موضوعی تأكید دارد كه بالاتر به آن اشاره كردم. تكبر و خودرایی اروپایی ها و نحوه ارزش گذاری آنان بر تاریخ دیگر كشورها. او می نویسد: « هدف اروپایی ها تنها این نیست كه تاریخ نگاری را محدود كنند. بدتر از آن هدفشان فریب دادن است. سرزمین های اروپای غربی از نظر اروپایی ها به عنوان یك قطب ثابت و زمینی منحصر به فرد بر روی این كره فرض شده است و غیر از این دلیل دیگری برای این برتری وجود ندارد. شاید به این دلیل كه خود ما جایی از این كره خاكی را به عنوان مركز وقایع تاریخی جهان انتخاب می كنیم و آن را خورشید جهان تاب قلمداد می كنیم. از قبل این خورشید تابان است كه تمام تاریخ بشریت منور می شود و اهمیت وقایع از منظر و معیار آن سنجیده می شود! تنها در نظر خودپسندانه و مبتكرانه اروپایی است كه این شبح تاریخ جهان كه مملو از تردید و ابهام است، نمایش داده شده است.»
اسپنگلر این موضوع را طرح می كند كه «‌ تمدن های دوردست » ( این تمدن ها را، هند، بابل، چین، عربستان و مكزیك در نظر می گیرد ) جهان های پویایی بودند كه از نقطه نظر كلاسیك تاریخی به نوعی اعتلا و پیشرفت بزرگ دست یافته اند. حقیقت این است كه اسلام در دوران طلایی خود در اسپانیا، بزرگترین تمدن عصر خود بوده و حتی خیلی از مؤلفه های مهم تمدن های بعد از آن از این دوره الهام گرفته است؛ تاریخ این را ثابت می كند كه اسلام به صورت مؤثری جهان غرب را فراگرفت.

واكنش استثنایی در قرن بیستم

در قرن بیستم، خودسری و غرور اروپای پیشرفته بسیار مطابق با « آمریكای استثنایی » است. ( ایدئولوژی ای كه آمریكایی ها ملیت خود را از بسیاری جهات برتر از دیگران می دانند ) با توجه به این زمینه تاریخی، تعجبی ندارد كه سیاست خارجی امروز غرب نیز به تخریب و كشتار بسیاری از سرزمین ها كمك كند و در عین حال نتواند حجم روزافزون مشكلات را پاسخ دهد، كه نه تنها سلامت بشری، بلكه هستی بشر را تهدید می كند.
سیاست خارجی غربی وقایع اخیر و موج خشونت و اسلام هراسی را تنها گزارش كرده و نگاهی به دلایل آن نداشته است. می توان برای نسبت دادن این خشونت ها به اسلام دو دلیل ذكر كرد:
1. سیاست خارجی آمریكایی محور، برای اعراب و گروه وسیعی از مسلمانان، به گونه ای است كه آشكارا با نادیده گرفتن نافرمانی بین المللی اسرائیلی ها، عرصه را برای تحقق حقوق عادلانه فلسطینیان تنگ كرده است. برخی مفسران بر این باورند كه سیاست خارجی غرب و آمریكایی - محور القاعده و گروه های تكفیری را به وجود آورده است. من معتقدم كه به یك بیان خلاصه تر و دقیق تر، این سیاست مزدورانه، محیط و شرایطی را ایجاد كرده تا در آن چنین گروه های تندرو و خشنی بال و پر گرفته و رشد كنند.
2. فساد، اعمال قدرت و سركوب گری اكثریت اعراب و دیگر دولت های مسلمان برای همسو شدن با جریان قدرت غربی. بیشتر این دولت ها از همه جهات تحت حمایت و تأیید سیاست خارجی غرب هستند.
این دو عامل موجب آسیب به مسلمانان، به سخره گرفته شدن، عصبانیت و ناامیدی آنها شده و احساسات آن ها را تحریك می كنند. به طور كلی صحبت كردن از این احساسات به خودی خود مسلمانان را تبدیل به قائل و تروریست نمی كند و حتی به این معنی نیست كه آن ها حامی كسانی هستند كه می كشند و یا دستور به كشتن می دهند. مسأله اصلی این است كه انتفاع و به كارگیری این احساسات توسط واعظان فریبكار و برخی رهبران خودسر صورت می گیرد كه برای تحقق اهداف خود، اسلام را مغرضانه تحریف كرده اند.

مهار اسرائیل برای شكست تندروها

اگر رئیس جمهور اوباما و سایر رهبران غربی برای رسیدن به فهم این علت ها آماده باشند، دو چیز می تواند برای شكست گروه های تندروی تكفیری انجام گیرد:
نخست اینكه از تأثیر و قدرت خود برای ترغیب رهبران عرب جهت استقرار دموكراسی استفاده كنند. اگر رهبران عرب با این موضوع موافقت كنند ( هرچند با اكراه ) می توان گروه های منحرف و تندروی مسلمان را از این عقیده كه اعراب و مسلمانان در راه های سیاسی و غیرخشونت آمیز حرفی برای گفتن ندارند،بازداشت.
دوم اینكه با استفاده از لابی های قدرت باعث شوند اسرائیل بی اعتنایی خود را نسبت به قوانین بین المللی، كنار بگذارد. مناسبات تبعیض آمیز سیاست خارجی غرب این اجازه را به اسرائیل می دهد كه بدون مجازات مرتكب جنایت شود و اسرائیل را به غده ای سرطانی در مركز امور بین المللی تبدیل كرده است. اگر این مهم صورت بگیرد،‌ آسیب های ناشی از رادیكالیسم كاهش یافته، به سخره گرفته شدن مسلمانان و عصبانیتشان از بین رفته و می تواند قلب و ذهن اكثریت عرب و مسلمانان را به روی تبلیغات گروه های تندرو ببندد. نسبت به اقداماتی كه در حال حاضر انجام می شود، این به مراتب كار ساده تری است.

ایده بشر واحد

به نظر من و با تجربه ای 50 ساله از مناسبات روز دنیا، دو مسأله فراتر از بقیه اتفاق می افتند تا فرزندان ما و نسل بعدی آینده ای با ارزش داشته باشند. اول اینكه خودسری اروپایی و استثنانگری آمریكایی، كه هر دو محرك اصلی سیاست خارجی غرب هستند، به نفع ایده « بشر واحد » كنار روند. در این دیدگاه، اولویت این است كه اطمینان حاصل شود هر مرد، زن و كودكی كه بر روی كره زمین زندگی می كند از هفت حق اساسی حقوق بشر برخوردار باشد. این هفت حق عبارتند از: سرپناه، غذای مناسب، آب آشامیدنی سالم، اصول اولیه بهداشت و درمان، تحصیلات و فرصت های شغلی. این موارد ابتدایی ترین حقوق انسانی است و فرای این ها حقوق مدنی و شهروندی است كه شامل حق اظهار نظر سیاسی و مشاركت در امور كشور و حق آزادی بیان است.
دوم اینكه شهروندان جوامع غربی، برای هرچه بیشتر مؤثر بودن باید به طور مستقیم در امور دموكراتیك شركت كنند. این به چه معناست ؟ تنها دولت ها هستند كه قدرت تغییر دنیا را دارند، اما تا زمانی كه یك ملت آگاه و فعال در عرصه سیاسی كه در امور دموكراسی صاحب نظرند، از این دولت ها حمایت نكنند، كار چندانی از آنها ساخته نیست. مشكل اینجاست كه اكثریت ملل غربی، اگر نگوییم همه آن ها، یا از این موضوع مهم مطلع نیستند و یا اطلاعات غلط دارند،‌ به همین دلیل است كه می گویم جوامع غربی دموكرات نیستند، بلكه سیاست مداران و رسانه ها آن ها را اینگونه معرفی می كنند. دموكراسی واقعی خیلی فراتر از هر چند سال یك بار رأی دادن برای تأیید دولت فعلی و یا عوض كردن آن است. برای وقوع دموكراسی واقعی، شهروندان جوامع و رأی دهندگان باید به اندازه كافی در مورد مسائل بحرانی مطلع شوند و در مورد آن ها از دولت خود توضیح بخواهند، نه تنها در زمان انتخابات، بلكه همه وقت. به نظر من به دلیل اینكه مردم غرب اطلاعات كافی برای انجام این كار ندارند، آنچه ما در جهان غرب می بینیم،تنها یك پوسته و بدنه از دموكراسی است و نه جوهره و ذات آن.

سؤال از كیفیت و ماهیت بشر

حال می خواهم راه هایی را معرفی كنم كه مردم جوامع را مطلع كند و به آن ها مشاركت در مسائل سیاسی را آموزش دهد و این توانایی را به آن ها بدهد كه در روند سیاسی مداخله كنند تا به دموكراسی جنبه هایی واقعی تر و نزدیك تر به ذات آن ببخشند. به عبارت دیگر، شهروندان باید برای تحت فشار قرار دادن دولت ها، مجهز شوند. اما حتی اگر این توانایی را هم داشته باشند، آیا آن ها تمایل دارند و یا آیا به اندازه كافی اهمیت می دهند كه در روند سیاسی شركت كنند و نقش مهم خود را در اجبار دولت ها به تبدیل دنیا به مكانی بهتر، انجام دهند ؟ بزرگترین و مهمترین سؤال من این است: « كیفیت و ماهیت بشر چیست ؟»
در این زمینه دو دیدگاه وجود دارد: یك دیدگاه بدبینانه كه اكثریت سیاستمداران، اصحاب رسانه و خیلی از شركت های اجرایی، به خصوص بانك داران در حكم مقاله ای در باب ایمان است كه می گوید نوع بشر ذاتاً كوته بین، خودخواه و حریص است، این خصوصیت ها غیر قابل تغییر هستند و ما ترجیح می دهیم به قیمت از دست دادن فردا، امروز زندگی كنیم و در حالت عادی « بد » بیشتر از « خوب » وجود دارد. دیدگاه بعدی، خوش بینانه است و براساس آن نوع بشر حداقل پتانسیل لازم برای تحقق علایق بلندمدت تر خود دارد. برای رسیدن به این هدف مردمی كه در جوامع ثروتمند زندگی می كنند، میزان توقع خود را پایین آورده و به قناعتی منطقی برسند. با كم كردن این توقعات باید آماده باشیم كه از برخی لذات مادی چشم بپوشیم. اگر دیدگاه بدبینانه درست باشد، به نظر من هیچ چیزی با اهمیت نیست،چرا كه در انتها مصیبت برای همه از ابتدا اجتناب ناپذیر بوده است. در این شرایط به ما توصیه می شود كه چه به صورت فردی و چه در قالب یك اجتماع یا یك ملت با هم بجنگیم تا آنچه را كه می خواهیم به دست آوریم.
من باور دارم كه دیدگاه خوش بینانه در مورد طبیعت بشر، دیدگاه صحیح است و این كوته بینی، خودخواهی و تنزل ارزش زندگی به مصرف گرایی و پوچ گرایی، زاده شرایط است. با آگاهی بخشی و یك سیستم آموزشی جامع، می توان این شرایط را تغییر داد. همانطور كه فیلسوف آمریكایی مورد علاقه من « جان دیوی » می گوید: « ما باید آن چیزی را كه درباره غیرقابل تغییر بودن طبیعت بشر یاد گرفته ایم، فراموش كنیم. » من معتقدم یك كلید برای باز كردن قفل نگرانی، مراقبت و مداخله سیاسی برای اكثر شهروندان ملل وجود دارد.
اكنون سؤال اینجاست كه والدین پدربزرگ ها و مادربزرگ ها به چه چیزی بیشترین اهمیت را می دهند ؟ آینده فرزندان و نوه هایشان. برای این كه والدین در مورد آینده فرزندان خود مطمئن شوند، نباید آن ها را به دست دولت و حكومت بسپارند تا دولت ها هرطور كه می خواهند، كودكان را تربیت كنند و ذهنیت آن ها را شكل دهند، بلكه باید خود مستقیماً وارد عمل شوند و زمام امور تربیتی را در دست بگیرند. مردم باید با مشاركت در امر سیاسی به شكل جدی، دنیا را از وضعیت اسفبار كنونی خارج كنند و جلوی رشد مشكلات را خود بگیرند. پیام من برای مردمی كه در جوامع توسعه یافته و ثروتمند غربی زندگی می كنند و خواهان تغییر و تأثیرگذاری هستند، این است كه طرز فكر خود را تغییر دهند و مثل باقی جامعه بشری خود را شهروندی عادی و متعلق به یك جامعه واحد بشری بدانند. اگر این موضوع توسط مردم تحقق پیدا كند، دولت ها مجبور به پیروی از ملت ها هستند.
منبع مقاله :
عصر اندیشه، شماره6